هوشنگ مرادی‌کرمانی می‌گوید: «من داستان‌نویسی را از ننه‌ بابا آموختم. می‌دانی که او جوشانده‌های تلخ را شیرین می‌کرد و به بچه‌ها می‌خوراند. من از او آموختم تا تلخ ننویسم. هرکس سبک و سیاق خاص خود را دارد. قرار نیست همه مثل من بنویسند. بعضی‌ها تلخ می‌نویسند؛ من تجربه زیستی خود را به کاغذ می‌آورم. همه شخصیت‌ها در داستان‌های من خوب‌اند و پایان همه قصه‌ها شیرین است. من هیچ‌وقت به مخاطب خود دروغ نگفته‌ام و همین برایم کافی است.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی فناوری و نوآوری، شهریورماه 1323 در روستای سیرچ، از توابع کرمان به دنیا آمده؛ آبادی آن‌ها «توی دره‌ای بزرگ است. دورتادورش کوه‌های بلند و لخت و قهوه‌ای است. آبادی میان کوه‌ها، سرسبز و گلدار خوابیده است...» سیرچ در حاشیه کویر است بین کوه‌ها، سبز و خرم با رودخانه‌ای که از میانش می‌گذرد. شب‌ها که روی بام می‌خوابند، با آسمان و با سرو عالمی دارند. سرو مثل غول بزرگی است که با باد، نرم می‌جنبد. سرش را به ستاره‌ها می‌زند... سروی که اهالی فکر می‌کنند اگر خشک شود، سیرچ رو به ویرانی می‌گذارد.

عمو قاسم که معلم است و جوان خوش‌لباس و خوش‌قدوبالایی است، نام او را «هوشنگ» گذاشته؛ یعنی «باهوش، تیزهوش». او تنها «هوشنگ» آبادی است که «هوشو» هم صدایش می‌زنند که به لهجه محلی می‌شود «هوشنگ کوچولو». عمو قاسم اسمش را از تو شاهنامه پیدا کرده‌ است. عمو قاسم، عاشق عطر است و کتاب و تفنگ. شب‌ها تک و تنها با صدای بلند، شعرهای کتاب‌ها را می‌خواند، حتی به آواز و هوشنگ، یواشکی می‌رفت سراغش، لای در را باز می‌کرد، کتاب‌هایش را ورق می‌زد. خصوصا کتاب‌هایی که عکس داشت، مثل چهل طوطی، چهار درویش، امیرارسلان نامدار، شاهنامه.

هوشنگ هنوز به مدرسه نمی‌رود و با «آغ بابا» و« ننه بابا»، یعنی پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کند. ننه بابا، پزشک سنتی است و جوشانده‌ها و داروهای گیاهی را خوب می‌شناسد. داستان امیرارسلان را خیلی دوست دارد و با این‌که هزاربار برایش خوانده‌اند، باز هم می‌گوید:

«هوشو بلدی کتاب امیرارسلان را بخوانی؟

خواندن کتاب امیرارسلان سخت است. جان می‌کنم تا یک جمله را بخوانم. ننه بابا امیرارسلان را از بر است. پیشاپیش می‌گوید داستان چه می‌شود و چه بر سر امیرارسلان و فرخ‌لقا می‎‌آید...»

ننه بابا هزار بار یک داستان را برای نوه‌اش هوشو تعریف کرده: «مادرت فاطمه خواستگار زیاد داشت، چون پدرش مال و منال داشت و مادرت نه خواهری داشت و نه برادری... تو شهداد زندگی می‌کرد. عموهاش، سرپرستی‌اش را داشتن. یکی از خواستگارهای سمج می‌خواست او را بدزده؛ عموهاش شبانه از شهداد میارنش سیرچ. یک‌راست میارنش خونه ما که خونه کدخدایی بود. آغ بابات کدخدای سیرچ، می‌بینه دختر خوبیه، بی‌کس هم هست، اونو برای پدرت عقد می‌کنه تا دعوا بخوابه. خواستگار وقتی می‌رسه سیرچ می‌بینه فاطمه شوهر کرده... بعد از یه سال تو به دنیا می‌آیی و شش ماه بعدش، مادرت مریض می‌شه و جوونمرگ می‌شه...»

«آغ بابا»، قصه‌های بسیار می‌داند و داستان‌ها را با آب و تاب تعریف می‌کند. هوشنگ با شنیدن قصه‌ها رویاپردازی می‌کند. به زادگاه مادرش، شهداد می‌رود و نخلی را که یادگار اوست، بغل می‌کند و گمان می‌برد مادرش را در آغوش گرفته؛ باد، شاخه‌های نخل را تکان می‌کند؛ در خیال او انگار موهای افشان مادر است که این‌سو و آن‌سو می‌رود.

پدر هوشنگ، کارمند ژاندارمری بوده و به خاطر اختلالات روانی از کار برکنار شده؛ پدری که آن‌قدر به خورشید خیره می‌شود تا عطسه‌اش می‌گیرد و شروع می‌کند به بلند بلند حرف زدن. هوشنگ را «پسر کاظم دیوونه» صدا می‌زنند؛ کاظمی که سواد دارد و حافظ و قرآن می‌خواند. پدری که هوشنگ تا پنج، شش سالگی، او را ندیده؛ پدری که یک زمستان سخت و پربرف، پای پیاده به سیرچ می‌آید و توی بقچه‌اش یک شماره مجله اطلاعات هفتگی دارد که هوشنگ نمی‌تواند بخواند. پدر یکی از عکس‌های مجله را به او می‌دهد و می‌گوید: «اینم عکس مادرت. عین همین بود.» و همه این‌هاست که هوشنگ مرادی‌کرمانی را می‌‎سازد.

نویسنده‌ای که فکر می‌کند: «فرایند نوشتن، ابتدا در وجود کسی که می‌نویسد، شروع می‌شود و سپس به مخاطب می‌رسد. من در روستایی در توابع کرمان به دنیا آمدم. شاید رویاها و تنهایی‌‌هایم در دوره کودکی، زندگی سخت و ناسازگاری‌های روزگار همه دست به دست هم داده تا از من نویسنده بسازد. کودکی من در محیطی ناشاد و پر از فقر و تنش‌های خانوادگی سپری شد. به اصطلاح روی دست پدربزرگ و مادربزرگم مانده بودم. اغلب تنها بودم، چون بیماری پدرم موجب می‌شد کودکان روستا من یا او را ریشخند کنند. اما در کنار همه این حسرت‌ها و ناکامی‌ها ذهن قصه‌پردازی داشتم. خاطرم هست که سقف حمام روستایمان گچ‌بری‌هایی داشت که بعضی جاهایش ریخته بود. من در ذهنم آن‌ها را شکل خرس و گرگ و لاک‌پشت می‌دیدم و با این شخصیت‌ها برای کودکان روستا قصه می‌بافتم... هنوز هم پس از 70 سال بازی‌های دسته‌جمعی بلد نیستم، چون بازی همیشه من، ذهنی بوده است.»

حالا هوشنگ به مدرسه می‌رود و تا اندازه‌ای خواندن و نوشتن می‌داند و کتاب و روزنامه‌هایی را که آقای افروز، یکی از دوستان قدیمی آغ بابا برایش می‌آورد، می‌خواند. دستی هم بر قلم دارد و انشاهای خوبی می‌نویسد. عاشق تعزیه است و همیشه نقش شمر را در شبیه‌خوانی‌ها اجرا می‌کند. نوحه هم می‌خواند و وقتی جماعت سینه می‌زنند، احساس می‌کند چه آدم مهمی شده است.

روزها از پی هم می‌گذرند. هوشنگ، آغ بابا و چند سال پس از او ننه بابا را از دست می‌دهد. عمو قاسم ازدواج می‌کند و عمو اسدالله که نظامی است و در کرمان زندگی می‌کند، به سیرچ می‌آید و برادر بیمار و برادرزاده‌اش را به شهر می‌برد. هوشو به مدرسه شبانه‌روزی می‌رود. مدرسه‌ای که چرک و کثیف است و بچه‌هایی که در آن درس می‌خوانند، یتیم و بی‌پول‌اند.

بچه‌های مدرسه، اسم هوشنگ را«لوک» گذاشته‌اند، گاهی هم «هوچنگ خان» صدایش می‌زنند، اما ستارزاده با همه فرق دارد. او را سر جعبه‌اش می‌برد و گنجی را نشانش می‌دهد که دنیا را برایش عوض می‌کند. توی جعبه‌اش پر از مجله «کیهان بچه‌ها» بود. شعرها و قصه‌های شیرین توی کیهان بچه‌ها، مثل کیسه‌ای پر از نقل و نبات بود...

گویی «کیهان بچه‌ها» نقطه عطفی در زندگی هوشنگ مرادی است. او در  «شما که غریبه نیستید» که زندگی‌نامه خودنوشت اوست، می‌نویسد: «آخرین شماره کیهان بچه‌ها را خریدم برای ستارزاده و کتاب «راز گل‌ها» را، مدادی را و دفترچه سفیدی که پشتش نوشته بود «دفترچه خاطرات». توی کیهان بچه‌ها صفحه‌ای بود که خاطرات بچه‌ها بود. آن صفحه را خیلی دوست داشتم. می‌توانستم مثل آن‌ها بنویسم. از روز اولی که مرا شبانه‌روزی گذاشته بودند، وقتی می‌نوشتم، سبک می‌شدم... صفحه سفید کاغذ مسخره‌ام نمی‌کند. چیزی را به رخم نمی‌کشد. آزارم نمی‌دهد... مرا به گذشته می‌برد، به آینده می‌برد، به خیال‌هایم می‌برد...» و این نوشتن هنوز هم ادامه دارد.

کرمان، دریچه‌های تازه‌ای را بر مرادی‌کرمانی می‌گشاید. نخستین بار در کرمان به سینما می‌رود. فیلم «صلاح‌الدین ایوبی»؛ سینما نور. او داستان‌های عاشقانه می‌خواند و می‌نویسد و فیلم می‌بیند و دیالوگ‌ها را حفظ می‌کند. آقای محزونی، دبیر انشا، به او گفته مثل جمال‌زاده می‌نویسد و او رفته و همه کتاب‌های جمال‌زاده را خوانده است. حالا دیگر سلیقه‌اش بالا رفته و داستان‌های سوزناک نمی‌خواند. حالا سارتر و کامو و همینگوی و چخوف می‌خواند و فیلم‌های هیچکاک می‌بیند. آگهی‌های سینما نور و درخشان را می‌نویسد. دوربین ارزانی خریده و برای مجله‌های تهران شعر و داستان و عکس می‌فرستد. نمایشنامه می‌نویسد و تئاتر اجرا می‌کند و...

هوشنگ مرادی‌کرمانی، خلاصه‌نویسی را از سینما آموخته است: «اول دیوانه‌وار می‌نویسم و سپس مثل یک تدوین‌گر به سراغ نوشته‌هایم می‌روم. این است که اغلب نوشته‌هایم، چیز زیادی برای حذف کردن ندارند و این نکته‌ای است که از سینما آموختم. البته ناگفته نماند که معتقدم بسیاری از چیزها مثل کلوزآپ (نمای نزدیک)، لانگ شات (نمای بزرگ یا دور)، فلش بک (بازگشت به گذشته)، فلش فوروارد و... از ادبیات به سینما راه یافته، ولی حالا نوبت ادبیات است که از سینما بیاموزد و یکی از مهم‌ترین این آموخته‌ها، نشان دادن به جای تعریف کردن است... داستان باید حرکت داشته باشد. شخصیت‌ها باید کنش و واکنشی از خود نشان دهند. اما کمتر داستان ایرانی است که این‌گونه باشد. به قول سینمایی‌ها هیچ اکتی در آن نیست.»

سال‌ها از رفتن آغ بابا و ننه بابا گذشته، اما هوشنگ مرادی‌کرمانی هنوز گفته‌های آنان را فراموش نکرده و خوشحال است که با پدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده: «می‌دانی انگار ما جزو آخرین کسانی بودیم که در بزرگ‌ترها زندگی کرد و از آن‌ها آموخت. ننه بابا به من کلی اصطلاحات و ضرب‌المثل یاد داد. او با من از باورهای عامیانه و زبان کوچه و بازار گفت. امروز بچه‌ها، هیچ نمی‌دانند. زبان از واژه و اصطلاح و مثل و کنایه خالی شده و به‌شدت تحت تاثیر ترجمه قرار گرفته است. تو نمی‌توانی یک صفحه از داستان‌های صادق چوبک را با نویسندگان جوان امروزی مقایسه کنی.»

مرادی‌کرمانی مکثی می‌کند و می‌گوید: «من داستان‌نویسی را از ننه‌ بابا آموختم. می‌دانی که او جوشانده‌های تلخ را شیرین می‌کرد و به بچه‌ها می‌خوراند. من از او آموختم تا تلخ ننویسم. هرکس سبک و سیاق خاص خود را دارد. قرار نیست همه مثل من بنویسند. بعضی‌ها تلخ می‌نویسند؛ من تجربه زیستی خود را به کاغذ می‌آورم. همه شخصیت‌ها در داستان‌های من خوب‌اند و پایان همه قصه‌ها شیرین است. من هیچ‌وقت به مخاطب خود دروغ نگفته‌ام و همین برایم کافی است. یادم هست بعد از انتشار«شما که غریبه نیستید»، لیلی گلستان با من تماس گرفت و گفت: صداقتی که در کارهای تو هست، خواننده را جذب می‌کند.»

دیگر هوشنگ 19 ساله شده؛ کفالت پدر را برعهده گرفته و به تهران آمده و می‌خواهد نویسنده شود. او در پایتخت هم روزگار سختی را می‌گذراند. سیاهی‌لشکر تئاتر می‌شود و معلم کلاس بی‌سوادی، کارگری می‌کند، دانشجو می‌شود، کارشناس وزارت  بهداشت هم... چهار سال از آمدن به تهران می‌گذرد که اولین نوشته‌اش توی مجله «خوشه» چاپ می‌شود  و بعد رادیو، تلویزیون، سینما. بارها گفته‌، بارها نوشته؛ اما تکرار نکرده است.

هوشنگ مرادی کرمانی، هنوز به سیرچ فکر می‌کند. اصلا «مگر می‌توان به‌راحتی از سیرچ گذشت و به جای دیگری رفت؟ سیرچ، جای کمی نیست، زادگاه نویسنده‌ای چون من بوده و من در«شما که غریبه نیستید»، گوشه گوشه این روستا را معرفی کرده‌ام تا آن‌جا که امروز سیرچ، یکی از 10 روستای گردشگری در ایران است.» راست هم می‌گوید؛ سیرچ، زادگاه هوشنگ مرادی‌کرمانی است؛ نویسنده‌ای که آثارش به چند زبان زنده دنیا برگردانده شده است.

«با آغ بابا رفته بودیم بالای ده. چوپان به آغ بابا احترام گذاشت و به من گفت: هرکدام از گوسفندها را که گرفتی، مال خودت. من بزغاله کوچولو و ریقویی گرفتم، همان که دوست داشتم... تو خانه، به دیوار آشپزخانه زنگوله بزغاله دارم. جرینگ جرینگ صدا می‌کند. مرا به کجاها که نمی‌برد.»

منبع: «ماهنامه سرآمد»